نقد کتاب جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
کتاب جستارهایی در باب عشق نوشته «آلن دو باتن»، نویسنده، فیلسوف و مجری تلویزیون ساکن بریتانیاست. کتابهای او موضوعات مختلفی را به شیوهای فلسفی با تأکید بر ارتباط آن با زندگی روزمره بررسی میکنند. این کتاب را «گلی امامی» به زبان فارسی ترجمه کرده است.
داستان کتاب جستارهایی در باب عشق
دوباتن در این کتاب، عشق را از زوایه های مختلف بررسی میکند. این یکی از هنرهای دوباتن است که یک موضوع را میگیرد و از نظر ادبیات، جامعهشناسی، روانشناسی و فلسفه تحلیل میکند و به این میپردازد که هر کدام از آنها چه بازتاب هایی دارند و سرانجام، عاقبت کار به کجا میانجامد.
داستان این کتاب روایت دو مسافر است که کنار هم در هواپیما قرار میگیرند و به مرور علاقهای میان آنها ایجاد میشود و در نهایت کار آنها به عشق میرسد.
رابطه آنها فراز و نشیب هایی را تجربه میکند و پس از مدتی به پایان میرسد. این پایان رابطه مرد را دچار افسردگی میکند تا اینکه پس از مدتی … .
داستان کتاب جستارهایی در باب عشق با بررسی احتمالات یک برخورد و آشنایی پیامد آن آغاز میشود و در گام نخست سعی دارد هاله قدسی را که پیرامون این آشناییها ساخته میشود، پاک کند. ما عادت داریم در ابتدای آشناییها و در زمانی که «آدم گرسنه خواب نان سنگک میبیند» به آشنایی که برایمان پیش آمده است، جنبه قدسی و ماوراءالطبیعه بدهیم و آن را هدیه الهی یا هدیه کائنات و حاصل تفکر مثبت و قانون جذب قلمداد کنیم.
درباره نویسنده کتاب جستارهایی در باب عشق
آلن دوباتن (۱۹۶۹) متولد سوییس و ساکن لندن است. او همسر و دو فرزند دارد؛ داستانهایش را فکر فلسفیاش غنا میبخشد و فلسفهاش را فکر داستانگوییاش شنیدنی و روان میکند. او فیلسوف- داستان پردازی است که با ژان پل سارتر و آلبر کامو شباهتهایی دارد.
آلن دوباتن به صورت جدی خودش را به بهبود کیفیت زندگی از طریق اندیشیدن و فلسفه متعهد میداند و در همین راستا در نقاط مختلف جهان مدارسی را به عنوان مدرسه زندگی یا School of Life تأسیس کرده است.
نقد کتاب جستارهایی در باب عشق
فصل اول
فصل یک کتاب جستارهایی در باب عشق در مورد تقدیرگرایی است. نویسنده از نحوه شروع رابطهاش میگوید، از اینکه چهطور در ذهنش، دیدارشان جادویی به حساب میآید. این حساب و کتابی است که خیلیها درگیرش میشوند، وقتی عاشق کسی میشوی، مدام فکر میکنی که اگر آن روز فلان جا نبودی که فلان اتفاق بیفتد، هیچ وقت او را نمیدیدی و از روند اتفاقات احساس شگفتی میکنی.
چرا ما به جادویی بودن نحوه آشناییمان نیاز داریم؟ فکر کردن به اینکه دست جادویی سرنوشت ما را سر راه هم قرار داده، به چه دردمان میخورد و در مقابل چه ضرری خواهد داشت؟
این تقدیرگرایی که اتفاقاً به آرمانگرایی (که موضوع فصل دوم کتاب است) خیلی مرتبط است، حس مشترک اول رابطه برای خیلی از آدمهاست. جایی در انتهای فصل اول آلن دو باتن میگوید:
ایراد من در این بود که سرنوشت عاشق شدن را، با سرنوشت عاشق شدن به شخصی خاص، اشتباه گرفته بودم. خطا در این بود که تصور میکردم این کلوئه است و نه عشق که اجتناب ناپذیر است.
این جملهها یعنی این عشق است که آدمیزاد بهخاطر نیازهایش درگیر آن میشود. ممکن بود به جای کلوئه کسی دیگر را ببیند و رابطه شروع شود. در ابتدای رابطه تمام حرکات معشوق جادویی است.
ضرر این نوع نگاه که یا از ژنتیکمان وارد مغزمان شده یا از تربیت و فرهنگ، این است که روزهای عادی و بدون جادو (که بعدا حتماً در رابطه پیش خواهد آمد) به سرعت تو را عصبانی و دلسرد میکند. مقدس پنداشتن یک امر عادی، باعث میشود تلاش در رابطه کم شود و به جای آن انتظارها بالا باشد. این میشود که گاهی بهخاطر همین تقدیرگرایی است که پرت میشویم بهپله آخر و رابطه به هم میریزد.
فصل دوم: آرمانگرایی
در فصل دوم یک کلمه خیلی برجسته است، کلمه «قهرمان». نیاز ما به قهرمانِ زندگی کسی بودن و یا پیدا کردن یک قهرمان یا منجی برای زندگی خودمان.
جایی در این فصل راوی میگوید: ما عاشق میشویم به این امید که ضعفهایی که میدانیم در خودمان هست را در دیگری نیابیم.
آرمانگرایی یعنی متوقف کردن مشاهده؛ یعنی یادمان برود با یک آدم در رابطه هستیم که مثل خودمان نقاط قوت و ضعف دارد. مسأله دیگری که در آرمانگرا بودن پیش میآید این است که ادمی که قدرت مشاهده را از دست میدهد، به جای مشاهده شروع به مقایسه میکند. بهنظر من اول، ضعفهای طرف مقابل را نمیبینی و دنبال چیزی تمام و کمال هستی، بعد که دست زندگی به زور ضعفها را نشانت داد، شروع به مقایسه میکنی که چرا رابطه من این شکلی است و رابطه فلان دوستم اینقدر خوب است. این وسط مشاهده خودت هم از دست میرود. این میشود که کمکم یک آدم آرمان گرا، خودش را عاری از ضعف میبیند و طرف مقابلش را پر از اشکال. چون قدرت مشاهده از دست رفته است.
شور اولیه بر پایه بیخردی است.
که یعنی شور و حال عجولانه اول رابطه که همه درگیرش هستند بیشتر تحت تأثیر هورمونها و احساسات افسارگریخته است (که در شروع طبیعی به نظر میرسد). اما آگاهی از چنین حسی کمک میکند پلههای بعدی با صبر بیشتری پیش برود.
فصل سوم و چهارم و پنجم
آدم در رابطه دنبال تحلیل مفاهیم پنهانی است، یعنی با دقت نگاه کردن طرف مقابل و تحلیل رفتارهایش. این قسمت از رابطه انسانی به شدت شبیه به رفتارهای از روی غریزه حیوانات است. یک سری رفتار دستهبندیشده با نتایج و تحلیلهای خاص خودش که در انتها به تو بگوید که آیا اجازه داری مرز آشنایی را رد کنی و به مرحله عمیقتری برسی یا خیر، یکجور معلق بودن بین پیش بردن رابطه یا توقف زودهنگامش از ترس صدمه خوردن.
یک جمله خوب در این فصل هست که از توقعات برابر در یک رابطه میگوید. این یک اشکال بزرگ در خیلی از رابطههاست، توقعات برابر نیست، یکی میخواهد رابطه فیزیکی را تجربه کند و یکی میخواهد به هدف ازدواج برسد.
آدم باید با توقعات برابر به یه رابطه متعهد بشه، همون اندازه کوتاه بیاد که طرف مقابلش حاضره – نه این که یکی فقط بخواد خودشو سرگرم کنه و دیگری دنبال عشق واقعی باشه. به نظر من از اینجاست که تمام رنج ها شروع می شه.
در فصل مربوط به اصالت از کمرنگ شدن خود واقعی حرف زده میشود. اول رابطه سعی میکنی بسنجی طرفت از چه شخصیتی خوشش میآید و بعد دائم آن فاکتورها را با خودت میسنجی و اینطور میشود که خود واقعیت با خودی که میخواهی تظاهر کنی هستی درگیر میشود. این وضعیت باعث یک کشمکش درونی میشود.
فصل پنج کلاً در مورد رابطه فیزیکی است که بخشی مهم از هر رابطهای است. در کتاب اصلی انگلیسی، در این فصل نویسنده از احساس عجیب اولین رابطه فیزیکی که با طرفت برقرار میکنی حرف زده است و سعی کرده قدم به قدم این احساس را توضیح بدهد. مرز رد شدن از شرمی غریزی و رسیدن به نقطه راحتی تنها با یکدیگر. نکته خوبی که نویسنده به آن اشاره میکند این است که زیادی فکر کردن و تحلیل کردن، رابطه فیزیکی را مخدوش میکند و این رابطه باید در بداههترین حالت، وقتی ذهنت خالی از فکرهای مختلف است صورت بگیرد. رابطه فیزیکی در مسیر شناختن همدیگر کاملتر و بهتر میشود و خیلی مهم است که دو تا آدم آنقدر با هم صمیمی باشند که راجع به آن حرف بزنند و از خواستههایشان و علایقشان در این نوع رابطه بگویند.
فصل ششم
این فصل از کتاب جستارهایی در باب عشق در مورد مارکسیسم است. اول از همه اینکه دوباتن مشخص نمیکند منظورش از مارکس، گروچو هست یا کارل. مکتب مارکسیسم را میگوید و یا از نقطهنظرهای گروچو مارکس برای خودش مکتب ساخته است. به نظر من منظور گروچو مارکس است.
گروچو مارکس: من مایل نیستم به عضویت باشگاهی درآیم که حاضر است مرا به عضویت بپذیرد.
وقتی عاشق کسی میشویم توی ذهنمان (حداقل در ابتدا)، از او بت میسازیم. پس ناخودآگاه در مقابلش دچار خودکمبینی میشویم. تا وقتی در تلاش برای بهدستآوردنش هستیم، همه چیز پر شور و عالی پیش میرود. اما درست در لحظهای که او به ما ابراز علاقه میکند (و در واقع به دستآوردنی میشود)، دچار حس سردی میشویم و میلمان این میشود که رابطه را به شکلی به انتها برسانیم. چرا؟ چون در خودکمبینی مشغول بررسی نقصهایمان هستیم و وقتی معشوق از ما خوشش میآید، ناخودآگاهمان تعجب میکند که چرا این آدم از من خوشش آمده و از مرتبه آن بتی که ساخته بودیم پایین میآید.
دوباتن هم این نوع رفتار کلیشهای و پرتکرار در روابط را به عقیده گروچو مارکس درباره خودش ربط میدهد، که اگر کسی من را قبول دارد، حتماً اشکالی در کارش هست. این قضیه را خیلیهایمان بارها تجربه کردیم. فرض کنید کسی برای شما احترام قائل نیست و به صورت واضح اعلام برتری میکند، و شما بدون اینکه بدانید چرا، به او احترام بیش از اندازهای میگذارید. در مقابل آدمی ارزشمند به شما احترام میگذارد اما در ناخوداگاهتان مرتبهاش از آن فرد خودشیفته پایینتر است.
فصل هفتم
دلیل اینکه در ذهنمان از طرفمان بت میسازیم و بعد با دیدن کوچکترین نقصی از طرف به شدت دچار ناراحتی میشویم چیست؟ آیا ناخودآگاه ما از نقصهای خودمان مطلع هست و میخواهد انتقام ناکامل بودن خودمان را از طرف مقابل بگیرد؟ مشکل اصلی در اولین بینشی است که نسبت به یک آدم داریم. بینش کمالگرایانه محتوم به شکست است، چرا که خیلی زود نقصی کوچک و یا تفاوت عقیدهای کوچک، خودش را نشان میدهد و رابطه به سمت خراب شدن میرود.
– قدم اول: مبارزه با مقدس پنداری / همه آدمها ترکیبی از خصوصیات خوب و بد هستند، درست مثل خودم.
یک مثال خیلی مرتبط در فصل بعد هست که در آن دوباتن تفاوت آموزههای معنوی را با آنچه واقعاً در همزیستی با یک آدم رخ میدهد، خیلی خوب بیان میکند. او میگوید پذیرش تمام و کمال همسایهات آسان است، چون شبها صدای خرخرش را نمیشنوی، اما وقتی با کسی همزیستی آن هم از نوع بسیار نزدیک داری، باید انتظار داشته باشی که جایی وسط راه به چالههایی میرسی و هر از گاهی رابطه با مشکل مواجه میشود.
– قدم اساسی: انتظار نداشته باش که تمام و کمال مورد پذیرشش باشی، همانطور که نباید انتظار داشته باشی تمام خصوصیات و رفتارها و سلایق و عقیدههایش مورد پذیرش تو باشند. مهم پیدا کردن راه همزیستی سالم است.
فصل هشتم
در فصل هشت از آزادی که با عشق از دست میرود صحبت میشود.
شاید این قضیه فقط برای رابطه عاشقانه نباشد و شاید درستتر این است که بگوییم در هر نوع رابطهای که ذرهای احساس تعهد کنی، مقداری آزادی از زندگیات کم میشود. این رابطه میتواند رابطه والدین و فرزند باشد یا حتی رابطه دو دوست صمیمی. هر جایی که نسبت به دیگری احساس مسئولیت داشته باشی، ذرهای آزادی از تو کم شده است که اصلاً شیوه زندگی همین است؛ چیزی به دست میآوری، در حالیکه چیزی از دست میدهی.
چیزی که در رابطه عاشقانه مهم است، نوع آزادی است که بر باد میرود. اگر آزادی که از دست دادهای هویتت را زیر سؤال برده، نشانه مهمی است از اینکه انتخابت بیشتر از سود باعث ضرر شده است. در هر رابطه ای اگر آزادی ازدسترفته موجب تشویش روحی و یا ازدسترفتن اولویتهای زندگی بشود، یعنی انتخاب شخص و یا مسیر، انتخاب اگاهانهای نبوده است. در مقابل وقتی انتخابت درست است و همه چیز دوطرفه است، میبینی که در قبال تغییراتی که در زندگیات پیش میآید راحت هستی، چون چیزی که در قبالش از زندگی گرفتی را ارزشمند میدانی.
فصل نهم و دهم: در باب زیبایی
زیبایی مبحث عجیبی است. دنیای مدرن به شدت به استانداردهای تعریفشده و تزریق شده زیبایی معتقد است. جلد مجله های زیبایی، دخترها و پسرهایی که با آرایشهای یکسان، مدل ابروهای یکسان، مدل فیگور گرفتن یکسان در عکسها، تمایل به عملهای زیبایی، جلوی چشم ما ظاهر میشوند، همه و همه نشان از استانداردهای تعریف شده زیبایی در عصر مدرن است.
میتوان زیبایی را به دو دسته تقسیم کرد. دسته اول گروهی هستند که ذاتِ در خلسه رفتن و مست شدن از تماشای زیبایی را تجربه نکردهاند و زیبایی برایشان عملی است که توسط آن جلب توجه کنند و ارزش فیزیکیشان را بالا ببرند. آنها تماشا نمیکنند، بلکه میل به تماشا شدن دارند.
در مقابل دستهای هستند که در خلسه رفتن و مست شدن از تماشای زیبایی را تجربه کردهاند. با کشف نقطههای مختلف بدن یارشان، با ظریف شدن در شکل مژهها، ابرو و خمیدگی طبیعی بینی طرفشان لذت منحصربهفردی را تجربه کردهاند. اینجاست که زیبایی به شدت به حس تو به چیزی که داری به آن نگاه میکنی ربط دارد.
جایی آلن دو باتن در کتاب جستارهایی در باب عشق میگوید: آیا زیبایی مادر عشق هست یا عشق مادر زیبایی؟ تمام نکته در همین جمله است. آیا عاشق کسی میشویم چون در ذهن ما زیباست؟ یا چون عاشقش هستیم او را زیبا میبینیم؟ هر دو امکانپذیر است.
فصل یازدهم و دوازدهم: تردید در رابطه
همه آدمهایی که رابطه را تجربه میکنند، این لحظه را هم تجربه کردهاند که «ای وای این آدم اون ویژگی رو نداره و این خیالات من بوده که این ویژگی رو بهش برچسب زده!».
جایی توی داستان کتاب جستارهایی در باب عشق، دو باتن میگوید: «این امکان وحشتناک وجود دارد که دلداده ما چیزی نباشد، جز تخیل ذهنی ما، که هیچ ارتباطی به واقعیت عینی ندارد».
چرا این اتفاق میافتد؟ به نظر من این اتفاق میافتد چون ما قبل از اینکه عاشق بشویم، نمونه و طرح عاشقیمان را توی ذهنمان ریختهایم و بعد اصرار داریم طبق همان طرح والا و ایدهآل پیش برویم و ذهن ما کلاً بیشتر با همانندسازی راحت است تا با هم زیستی با تفاوتها.
مثلاً شما عاشق رقص هستید. توی ذهنتان در آینده با آدمی در رابطه میروید که عاشق رقص است و نگاه عمیقی به این قضیه دارد. خودتان را تصور میکنید که در میدانهای شهر دو نفری دارید میرقصید و برنامه رقصی نیست که شماها در آن شرکت نکنید. آینده از راه میرسد و آدمِ توی رابطه هیچ حسی به رقص ندارد. پذیرفتن این واقعیت شما را از پا در میآورد. پس سعی میکنید خیال کنید که او واقعاً عاشق رقص است، فقط آن شب سرما خورده بود یا خوابش میآمد یا نمیتوانست بیاید چون باید میرفت سر کار.
اما داشتن این توهمات تا کجا خوب است و کجا به ضرر ما است؟
پی نوشت: این نوشته برگرفته از نقد کتاب جستارهایی در باب عشق در صفحه اینستاگرام یلدا علایی است.
0 دیدگاه در “نقد کتاب جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن”