خداوند عشق است… عشقی که بعد از نفوذ به درون ما ناب می کند، نرم می کند، زنده میکند، بازسازی می کند و درون آدمی را دگرگون می کند. نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند، زمان انسان را دگرگون نمی کند، عشق انسان را دگرگون میکند زیرا؛ عشق خداوند است و خداوند عشق … .
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد – پائولو کوئلیو
|
|
وقتی عاشق می شویم، تصادف های طبیعی زندگی را، پشت حجابی از هدفمندی پنهان می کنیم. هر چند اگر منصفانه قضاوت کنیم، ملاقات با ناجی مان کاملا تصادفی و لاجرم غیر ممکن است، اما باز اصرار می ورزیم که این رخداد از ازل در طوماری ثبت شده بوده و اینک در زیر گنبد مینایی به آهستگی از هم باز می شود. (با دست خودمان) سرنوشتی می بافیم تا از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگی مان هر چند اندک، ساخته خود ماست، نجات پیدا کنیم، (و فراموش می کنیم) که طوماری (و طبعاً سرنوشت از پیش مقرر شده ای) وجود ندارد; این که چه کسی را در هواپیما ملاقات بکنیم یا نکنیم حکمتی جز آنچه خودمان به آن اطلاق می کنیم ندارد – به عبارت دیگر می خواهیم از اضطراب ناشی از این که کسی زندگینامه ما را ننوشته و عشق های ما را بیمه نکرده است پرهیز کنیم.
جستارهایی در باب عشق – آلن دوباتن
|
|
«ساعت چنده؟» این دهمین بار است که شادی این سوال را از خودش و از خدمتکارش میکند. میداند که آن ساعت راه بندان است. وقت دارد لباسش را عوض کند. اما باید عجله کند. یک وقت دیدی نادر رسید. می ایستد جلوی آینه قدی که روی در گنجه لباسهایش است. با چشم های نادر به خودش نگاه میکند. زنی را میبیند که موهایش کوتاه و خاکستریست… بارها به آمدن نادر فکر کردهبود اما واقعیت آن اولین برخورد، مثل اتفاقی محال یا تصویری در خواب تلنگری به ذهنش میزند و میگریزد.
اتفاق – گلی ترقی
|
|
بابا لنگ دراز عزیزم؛ لطفاً گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم. من همین که هستی را دوست دارم … حتی سایه ات که هیچ وقت به آن نمی رسم!
بابا لنگ دراز – جین وبستر
|
|
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی. به عقیده آن ها آدم نمی تواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم. جهان چگونه به وجود آمد؟ آیا در پس آنچه روی می دهد اراده یا مقصودی نهان است؟ آیا پس از مرگ حیات هست؟ این مسائل را چگونه می توان پاسخ داد؟ و مهمتر از همه چگونه باید زیست؟ هرکس که بداند که نداند از همه داناتر است. فیلسوف کسی است که می داند تا چه اندازه نادان است، و این نادانی او را آزار میدهد. بدین ترتیب وی هنوز داناتر از همه آن کسانی است که درباره دانش خود از چیزهایی که نمی دانند لاف می زنند.
دنیای سوفی – یوستین گردر
|
|
آیا اصلاً داستان کسی به پایان خوش می انجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست که همه چیز به خیر و خوشی تمام شود. افغان ها دوست دارند که بگویند زندگی میگذره بی اعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل کاروان پر گرد و خاک کوچ کنندگان آهسته آهسته پیش می رود.
بادبادک باز – خالد حسینی
|
|
یه چیزی که خیلی روم تأثیر گذاشت این خانومه بود که بغلم نشسته بود و همه ش گریه می کرد. آدم فکر می کرد چون آدم مهربونیه داره گریه می کنه ولی از این خبرا نبود. من بغلش نشسته بودم و خوب می دونم. یه بچه همراهش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و می خواست بره دستشویی ولی خانوم هی بهش می گفت آروم بگیره و مواظب رفتارش باشه. اندازه یه گرگ مهربون بود! بعضی ها اینطورین، واسه یه فیلم چرت و پرت اشک می ریزن، ولی تو بیشتر موارد حرومزاده های پستی ان. جدی می گم.
ناطورِ دشت – جروم دیوید سالینجر
|
|
لحظات گاهی به طور طبیعی سپری می شوند و گاهی غیرعادی. بعضی اوقات انگار زمان کش آمده است و بعضی اوقات هم زندگی، زندگی واقعی، عین برق و باد می گذرد.
من پیش از تو – جوجو مویز
|
|
می دانم، ناستنکا، می دانم و حالا بیش از همیشه می دانم که بهترین سال های زندگی ام را ضایع کرده ام. حالا که کنار شما نشسته ام و با شما حرف می زنم و به آینده فکر می کنم می ترسم، زیرا که در آینده باز تنها می شوم. باز همان حرمان اسا و همان زندان و همان زندگی بی حاصل. و جایی که من در بیداری در کنار شما این قدر شیرین کام بوده ام دیگر به چه رویایی می توانم دل خوش کنم؟ آه، خوشبخت باشید دوشیزه نازنین، که مرا از همان اول طرد نکردید و من می توانم بگویم دست کم دو شب از عمرم را به راستی زنده بوده ام.
شبهای روشن – فیودور داستایفسکی
|
|
گاهی فراموش می کنم که برنامه زمان بندی دنیا مثل برنامه من نیست. که همه چیز در حال مردن نیست، و اگر هم هست دوباره زنده خواهد شد، با کمی آفتاب و آن امید همیشگی.
تاریخ عشق – نیکول کراوس
|
|
برای اکثر ما، اولین تجربه عشق، حتی اگر خوب از آب در نیاید، نوید آن است که این همان چیزی است که زندگی را اعتبار می بخشد و به آن ارزش می دهد. و گرچه سال های آتی عمر ممکن است این نظر را تغییر دهد، به حدی که برخی از ما به کلی از آن دست بکشیم، با این همه، وقتی که عشق اول بار هجوم می آورد، نظیری ندارد. موافقید؟
درک یک پایان – جولین بارنز
|
|
خلأ؛ خوب آن را می فهمم. باور دارم که هیچ چیز برای درمان آن به تو کمک نمی کند. از جلسات مشاوره درمانی دریافتم که خلأ ها و کمبود هایی در زندگی ات وجود دارد که همیشگی است. باید با آن ها کنار بیایی. مثل ریشه درخت که با سنگ بتونی اطرافش کنار می آید. تو هم با این خلأ ها کنار می آیی، شکل می گیری.
دختری در قطار – پائولا هاوکینز
|
|
مشکل مردم اینه که بیشتر وقتا فراموش میکنن که این چیزای کوچیک هستن که اهمیت دارن. همه درگیر منتظر بودن و مکان انتظارن… اگه ما یه لحظه فکر می کردیم و به یاد میاوردیم که چیزی مث برج پورینا وجود داره که میشه اونو از این زاویه دید همه خوشحال تر بودیم…
جایی که عاشق بودیم – جنیفر نیوِن
|
|
هجوم دوردست باد، زوزه کشید و از میان تاج درختان عبور کرد و حرکتی موج مانند در شاخه های درختان پدید آورد. برگ های درختان چنار، سطح نقره گون خود را نمایان کردند و باد برگ های قهوه ای و خشک را چندمتری آن سوتر راند و سپس ردیف در ردیف، امواج ظریف و ملایم باد جریان یافت و در سطح سبز برکه شکنجی افکند.
موش ها و آدم ها – جان اشتاین بک
|
|
تقریباً همه کسانی که از ملال می گویند آن را شر می دانند، اگرچه استثناهایی هم هست. یوهان گئورگ هامان خود را عاشق ملال می نامد و هنگامی که دوستانش او را برای بطالتش به باد انتقاد گرفتند، پاسخ داد که کارکردن آسان است و بیکارگی واقعا برای انسان دشوار است.
فلسفه ملال – لارس اسونسن
|
|
آن روز حس می کردم خودم درست درون داستان وحشی هستم، همان طور که وحشی درست درون من زندگی می کرد. اصلا حواسم به درس نبود. وانمود می کردم به درس گوش می دهم، وانمود می کردم دارم کارم را انجام می دهم اما به محض این که چشمم را می بستم، سر از جنگل برجس وودز در می آوردم و او هم با من بود. انتهای غار او، کنار آتش بودم، از یک قوطی حلبی با سروصدا آب می خوردم و توت و ریشه های خوراکی می جویدم. به زبان انگلیسی نوشتن برایم راحت بود برای این که سرکلاس مجبور بودیم داستان بنویسیم. بنابراین شروع کردم به نوشتن داستان وحشی، تند و تند و بدخط می نوشتم و صفحه ها در دفترم شکل داستان به خود می گرفت، هرچند که خطم خرچنگ قورباغه ای بود و نقاشی هایم هم در هم و برهم. شاید همه این ها فقط گند زدن به دفتر بود اما گندی بود که برای من معنی داشت، گندی که روی صفحه و در ذهن من مثل دنیای واقعی روشن و واضح بود.
وحشی – دیوید آلموند
|
|
صبح فردا، ساتورنین هنوز نمی دانست اوضاع چقدر خراب و خطرناک است. خود را خیلی دست بالا گرفته بود و فکر می کرد در مواجهه با این مرد، و در معاشرت با او، هیچ خطری نمی تواند تهدیدش کند. با خودش فکر کرد: «من هم مثل زن هایی که پیش از من اینجا زندگی کرده اند، احمق هستم».
دائم با خودش جریانات این چند روز را دوره می کرد: «دیگر این دامن را نمی پوشم. هرگز.» توی مترو سوگند خورد و به خودش قول داد. در مدرسه به یکی از دانش آموزان پسر که سیگار می کشید گیر داد و سرش داد زد.
– سیگار کشیدن ممنوع است.
– پسرک در جواب ساتورنین، با تعجب گفت:
– چه تان شده است؟ تا به حال صد بار مرا سیگار به دست دیده اید.
– خب، این بار دیگر کاسه سرریز شد.
ریش آبی – املی نوتوم
|
|
برکه سبز عمیق رود سالیناس هنوز اواخر بعدازظهر را می گذراند. اکنون دیگر خورشید دره را ترک گفته بود تا ستیغ تند کوهستان گابیلان را در پیش گیرد و بالا رود. نوک تپه ها از آفتاب در حال غروب به سرخی می گرایید، اما در کنار برکه میان چنارهای پلیسه دار، سایبانی دل نشین پدید آمده بود.
یک مار آبی با چابکی و نرم رفتاری در سطح برکه شناور بود و سر پریسکوپ مانندش را از سویی به سویی دیگر می گرداند. مار طول برکه را درنوردید و به پای های بی حرکت حواصیلی نزدیک شد که در سطح کم عمق برکه ایستاده بود. سر و نوک ثابت حواصیل نیزه وار در آب فرو رفت و در یک لحظه، مار کوچک را در حالی که دُمش به طرز جنون آسایی تکان تکان می خورد، به منقار گرفت.
هجوم دوردست باد، زوزه کشید و از میان تاج درختان عبور کرد و حرکتی موج مانند در شاخه های درختان پدید آورد. برگ های درختان چنار، سطح نقره گون خود را نمایان کردند و باد برگ های قهوه ای و خشک را چندمتری آن سوتر راند و سپس ردیف در ردیف، امواج ظریف و ملایم باد جریان یافت و در سطح سبز برکه شکنجی افکند.
موش ها و آدم ها – جان اشتاین بک
|
|
زمانی چنان به یکدیگر نزدیک بودیم که به نظر می رسید هیچ چیز نمی تواند راه بر دوستی و برادری میان ما بربندد. تنها پلی کوچک ما را از هم جدا می ساخت.
درست زمانی که می خواستی از آن عبور کنی، از تو پرسیدم آیا می خواهی از پل بگذری و به سوی من بیایی؟ در همان لحظه دیگر نمی خواستی قدم برداری و وقتی از تو پرسیدم سکوت کردی… . از آن زمان، کوه ها و رودهای سیل آسا و هر آنچه جدایی می افکند و بیگانه می سازد میان ما فاصله انداخت و حتی اگر می خواستیم به یکدیگر بپیوندیم دیگر نمی توانستیم. ولی حالا که به آن پل کوچک می اندیشی، کلمات قاصر است و تو در عجب می مانی و زار می گریی …
وقتی نیچه گریست – اروین د. یالوم
|
|
بعضی از چیزها باید همان طور که هستند، باشند و تغییر نکنند. کاش میشد همه آن چیزها را چپاند توی یک جعبه شیشه ای و ولشان کرد همان طور بمانند.
ناطورِ دشت – جروم دیوید سالینجر
|
|
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد،سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
بادبادک باز – خالد حسینی
|
|
آدم شاید در یک لحظه عاشق شود ولی یک عمر طول می کشد که عشقش را از یاد ببرد. به خصوص اولی را.
پستچی – چیستا یثربی
|
|
همین حالا شروع کنید و داستان زندگی تان را بگویید.
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: داستان زندگی ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟
من هیچ داستانی ندارم که…
حرفم را برید که: چطور زندگی تان داستانی ندارد؟ پس چجور زندگی کرده اید؟
چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقاً تنها! شما می فهمید تنها یعنی چه؟
شبهای روشن – فیودور داستایفسکی
|
|
او اکسیژن، کربن، هیدروژن، نیتروژن، کلسیم و فسفر است. همان عناصری که در همه ماست، ولی نمی توانم به این فکر نکنم که او خیلی بیشتر از این هاست و عناصری دارد که هیچ کس تا به حال حتی اسمشان را نشنیده است. عناصری که باعث می شود او از همه شاخص تر باشد.
جایی که عاشق بودیم – جنیفر نیوِن
|
|
چشم هایم را که می بندم در سرم پر از تصاویر گذشته و آینده می شود. چیزهایی که در رویای آن هستم. چیزهایی که باید داشته ّباشم ولی کنارشان گذاشته ام. آرامش ندارم. از هر سویی که می روم به بن بست می رسم. گالری بسته، خانه ای که در این جاده است, علاقه زنان به ورزش پیلاتس، مسیر ریل قطار ته باغ. وقتی قطار بارها و بارها از جلو من رد شود، یادم می اندازد که هزاران آدم هر روز با قطار این سو و آن سو می روند؛ اما تو هنوز سر جای خودت هستی.
دختری در قطار – پائولا هاوکینز
|
|
اگر به آدم بزرگ ها بگویید یک خانه ى قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره هاش غرق شمعدانى و بامش پر از کبوتر بود، محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتما به شان گفت یک خانه ى صد میلیون تومنى دیدم تا صداشان بلند بشود که: واى چه قشنگ! یا مثلا اگر به شان بگویید: «دلیل وجود شهریار کوچولو این که تودل برو بود و مى خندید و دلش یک بره مى خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسى است.» شانه بالا مى اندازند و باتان مثل بچه ها رفتار مى کنند! اما اگر به شان بگویید: «سیاره اى که ازش آمده بود اخترک ب۶۱۲ است.» بى معطلى قبول مى کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمى پرسند. این جورى اند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند.
شازده کوچولو – آنتوان دو سنت اگزوپری
|
|
پا که به سن می گذارید، انتظار کمی آسایش دارید، نه؟ فکر می کنید استحقاقش را دارید. به هر حال، من این جور فکر می کردم. ولی بعد می فهمید که زندگی پاداش شایستگی سرش نمی شود. همچنین جوان که هستید، فکر می کنید می توانید درد و رنج پیری را پیش بینی کنید. خود را در عالم خیال تنها می بینید – طلاق گرفته اید، شوهر از دست داده اید، بچه ها بزرگ شده اند و به راه خود رفته اند، دوستان یکی یکی می میرند.
درک یک پایان – جولین بارنز
|
|
بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟
بادبادک باز – خالد حسینی
|
|
یک شب در خواب عمیقی بودم و خواب می دیدم. اما مادرم تکانم داد و بیدارم کرد. با صدای آرامی گفت: «بلو، بلو، حالت خوب است؟
به من گفت که در خواب گاه غرغر و گاه دندان قروچه می کردم. اولش اصلا نمی توانستم حرف بزنم. بعد کم کم با صدایی مثل ناله کردن گفتم که خوبم و خواب می دیدم. مادر آهسته گفت: نگرانت شده بودم.
چشم هایم را مالیدم و لبخند زدم. نور ماه از پنجره اتاق به داخل می تابید. من و من کنان گفتم: در جنگل برجس وودز توی غاری بودم و داشتم خرگوش می خوردم.
مادر خندید. من هم خواب آلود با او خندیدم. دلم نمی خواست بیدار بیدار شوم. همه چیز خواب برایم واقعی بود. هنوز بوی وحشی توی دماغم بود. دست هایم را زیر نور ماه گرفتم که مطمئن شوم خوبی نیستند.نه، خونی نبودند. مامان دستش را روی سرم کشید. من در این فکر بودم که ایرادی ندارد همه چیز را به مامان بگویم.
گفتم: یک آدم وحشی هم با من بود.
وحشی – دیوید آلموند
|
|
مرگ با قطار مرگ خیلی بدی است. نمی دانم هر دو سه روز یک بار چند نفر بر اثر برخورد با قطار می میرند. نمی دانم چند نفرشان به طور اتفاقی مرده اند و چند نفر قصد خودکشی داشته اند. اما باید کاری بکنم. تمام برنامه هایی که داشتم. کلاس عکاسی، کلاس آشپزی، همه چیز بلاتکلیف شد. خیلی بی مصرفم. به جای اینکه در حالت واقعی زندگی کنم، فقط نقش آدم زنده را بازی می کنم. باید چیزی پیدا کنم که خیلی دوست دارم. این شرایط را نمی توانم ادامه بدهم. فقط همسر بودن را دوست ندارم. نمی دانم دیگران چطور این کار را می کنند. هیچی ندارد جز انتظار. انتظار برای بازگشت مردی از سر کار تا بیاد و تو را دوست داشته باشد.
دختری در قطار – پائولا هاوکینز
|
|
چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله می نویسم و آن ها هم پاسخم را می دهند … .
پستچی – چیستا یثربی
|
|
چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتابه رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسنده ش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر وقت دوست داره یه زنگی بهش بزنه. گرچه تو واقعیت خیلی هم شدنی نیست.
ناطورِ دشت – جروم دیوید سالینجر
|
|
وقتی شش ساله بودم روزی در کتابی راجع به جنگل طبیعی که “سرگذشت های واقعی” نام داشت، تصویر زیبایی دیدم. تصویر، مار بوآ را نشان می داد که حیوان درنده ای را می بلعید.
در آن کتاب گفته بودند که مارهای بوآ شکار خود را بی آنکه بجوند درسته قورت می دهند بعد دیگر نمی توانند تکان بخورند و در شش ماهی که به هضم آن مشغولنند می خوابند.
من آن وقت درباره ماجراهای جنگل بسیار فکر کردم و به نوبه خود توانستم با مداد رنگی تصویر شماره ۱ را که نخستین کار نقاشی من بود بکشم.
شاهکار خود را به آدم بزرگها نشان دادم و از ایشان پرسیدم که آیا از نقاشی من می ترسند؟
در جواب گفتند: چرا بترسیم ؟ کلاه که ترس ندارد.
اما نقاشی من شکل کلاه نبود تصویر مار بوآ بود که فیلی را هضم می کرد آن وقت من توی شکم مار بوآ را کشیدم تا آدم بزرگها بتوانند بفهمند. آدم بزرگها همیشه نیاز به توضیح دارند…
شازده کوچولو – آنتوان دو سنت اگزوپری
|
|
ما متعلق به این سیاره هستیم و این امر بدیهی است و بدون شک در قسمتی از طبیعت این سیاره، از میمونها و خزندگان یاد گرفتهایم که زاد و ولد کرده، تعدادمان را افزایش بدهیم و من هیچ اعتراضی به این موضوع ندارم و نمیخواهم همه چیز را زیر سوال ببرم. منظورم فقط این است که نباید این موضوع باعث شود که نتوانیم جلوتر از دماغمان را ببینیم.
دختر پرتقالی – یاستین گردر
|
|
گاهی آدم ترجیح می دهد با گوسفندها زندگی کند که لال اند و فقط دنبال آب و غذا هستند یا ترجیح می دهد مثل کتاب ها باشد که وقتی آدم دلش می خواهد گوش بدهد، داستان های باور نکردنی برایش تعریف می کنند. وقتی با آدمها حرف میزنی، چیزهایی می گویند که نمیدانی چه جوری به گفتگو ادامه بدهی…
آدمها حرف های غریبی می زنند!
کیمیاگر – پائولو کوئیلو
|
|
چیزی که نمیتوانم تحمل کنم آدمهای توخالی است. وقتی با آنها روبرو میشوم نمیتوانم تحملشان کنم و آخرش حرفهایی را میزنم که نباید بزنم.
تنگ نظرهای عاری از تخیل، مدارا نکردن، نظریههای بریده از واقعیت، اصطلاحات توخالی، آرمانهای عاریتی، نظامهای انعطاف ناپذیر، اینها چیزهایی هستند که واقعاً باعث ترسم میشوند. آنچه راستی راستی ازش میترسم و بیزارم. دلم میخواست میتوانستم به اینجور آدمها بخندم، اما نمیتوانم!
کافکا در کرانه – هاروکی موراکامی
|
|
آدم نجیب و حساس، روراست درددل میکند، اما آدم زرنگ گوش میدهد و غذایش را میخورد و بعد هم انسان را درسته میبلعد …
جنایات و مکافات – فیودور داستایفسکی
|
|
غم، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانیاش، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش، آرام نمیگیرد مگر آن که بیرحمانه سر کوبش کنی …
چهل نامه کوتاه به همسرم – نادر ابراهیمی
|
|
اگر شما میخواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید. شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است. برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچهها این چنین گریه میکنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را میدانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر میدارند؟
مکتوب – پائولو کوئیلو
|
|
کسی که به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد، کارش به جایی خواهد رسید که هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد !
قمارباز – فیودور داستایفسکی
|
|
دست تو نیست که در این دنیا آسیب ببینی یا نه، اما یک جورهایی دست خودت است که از چه کسی آسیب ببینی …
بخت پریشان – جان گرین
|
|
از عیب و ایرادهای کسی که قرار است عمرت را با او سر کنی هر چه کمتر بدانی بهتر است !
غرور و تعصب – جین آستین
|
|
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی؛ فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است. تنها، کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حدِ اعلای خوشبختی را نیز درک کند. میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است… پس زندگی کنید و خوشبخت باشید. هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود : ” انتظار کشیدن” و “امیدوار بودن” … !
کنت مونت کریستو – الکساندر دوما
|
|
من می دانم که میتوانم خوشحالت کنم. و مطمئن که تو هم می توانی خوشبختم کنی … تو از من آدمی ساختی که اصلاً تصورش را هم نمی کردم. حتی با این شرایطی که داری باز هم میتوانی شادم کنی. از تمام آدم های دنیا فقط می خواهم کنار تو باشم، تو را به هر کسی ترجیح میدهم، حتی این تویی که به نظر خودت از دست رفته است.
من پیش از تو – جوجو مویز
|